در قفل در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی،
چون رقص آب بر سقف،
از انعکاس تابش خورشید
در قفل در کلیدی چرخید
بیرون،
رنگ خوش سپیدهدمان،
مانند یکی نوت گمگشته،
میگشت پرسهپرسهزنان روی سوراخهای نی،
دنبال خانهاش...
در قفل در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی،
چون رقص آب بر سقف،
از انعکاس تابش خورشید
در قفل در کلیدی چرخید...
امشب یه لحظه خودمو گذاشتم جای محمدرضا حدادی. پسر 23 ساله ای که امروز صبح میخوان اعدامش کنن و الان احتمالا تو اتاق قرنطینه است.
یعنی الات داره به چی فکر میکنه؟ به چند ساعت دیگه که طناب دار رو میخوان دور گردنش بندازن؟ به گذشته؟ به کسایی که دوستشون داره؟ به اینکه اگه مجازاتش مرگه، پس جواب 8 سال تو زندان موندنشو این همه اضطراب و دلهره شو کی بهش میده؟
خدایا! خودت از همه ما به امور واقف تری و خودت از همه ما عادل تر. کمکش کن...!
پ.ن: سه چهار سال پیش یه کتاب خودنم از جان گریشام، به نام اتاق مجازات. وقتی اون کتاب میخونی و خودتو جای قهرمان داستان میذاری، با تمام وجود حس یه اعدامی رو تجربه میکنی. هرچند هیچوقت نمیشه بگیم با تمام وجود...
امیدوارم خدا کمکش کنه:(
خوبی پرستو جونم؟
والا منم با قضیه اعدام مشکل دارم. البته نه با همه ی اعدام ها... بکه اینایی که بخاطر مساول سیاسیه... وگرنه با سایر مواردش مشکلی ندارم...
کجایی پس عزیز دل؟؟ خیلی وقته پیدات نیست!! نگرانت شدم
سلام
ببین عزیز دلم... شوما بهتر از من میدونی که زندگی یه نمودار سینوسیه... گاهی بالا... گاهی پایین... امیدوارم شادی هات بیشتر از غم هات باشه گلم...
:.
خوشحال شدم که سالمی عزیزم... جدن نگرانت شده بودم... این وبلاگهایی که لینک کرده بودی رو هم میرفتم ببینم نظری چیزی نذاشتی که دیدم انگار کلن نبودی و این بیشتر نگرانم میکرد... خداراشکر که خوبی عزیزم...
سلام
قلمت سبز