نامه نمی دانم چندم...!

گاهی نگفتن، گفتنی ترین عاشقانه هاست

همان سکوت ممتدی که در چشمهای تو به افق می نشیند

چقدر این کلمات ابله اند!

اگر جان را خدا بخشد، چرا آن را تو بستانی؟

در قفل در کلیدی چرخید

لرزید بر لبانش لبخندی،

چون رقص آب بر سقف،

از انعکاس تابش خورشید

در قفل در کلیدی چرخید

بیرون،

رنگ خوش سپیده‌دمان،

مانند یکی نوت گمگشته،

می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان روی سوراخ‌های نی،

دنبال خانه‌اش...

در قفل در کلیدی چرخید

رقصید بر لبانش لبخندی،

چون رقص آب بر سقف،

از انعکاس تابش خورشید

در قفل در کلیدی چرخید...

امشب یه لحظه خودمو گذاشتم جای محمدرضا حدادی. پسر 23 ساله ای که امروز صبح میخوان اعدامش کنن و الان احتمالا تو اتاق قرنطینه است.

یعنی الات داره به چی فکر میکنه؟ به چند ساعت دیگه که طناب دار رو میخوان دور گردنش بندازن؟ به گذشته؟ به کسایی که دوستشون داره؟ به اینکه اگه مجازاتش مرگه، پس جواب 8 سال تو زندان موندنشو این همه اضطراب و دلهره شو کی بهش میده؟

خدایا! خودت از همه ما به امور واقف تری و خودت از همه ما عادل تر. کمکش کن...!


پ.ن: سه چهار سال پیش یه کتاب خودنم از جان گریشام، به نام اتاق مجازات. وقتی اون کتاب میخونی و خودتو جای قهرمان داستان میذاری، با تمام وجود حس یه اعدامی رو تجربه میکنی. هرچند هیچوقت نمیشه بگیم با تمام وجود...

جاده.....

به قول داداش علی:

جاده!

همان معجزه وصل سالهاست

که معنی جدایی میدهد

و رفتن، تلخیه بادام نرسیدن.

و من و تو

تکلیفمان مشخص است

آن شاخه ناربن که دورترین آرزویمان بود

حالا

در تسخیر کلاغان است

کاش پولهایمان را برای روز مباداد جمع می کردیم!

امروز

آخرین پرستو هم

پر کشید و رفت!

خاطره...

دیروز الناز (نوه خاله ام) یه sms داد که توش نوشته بود که امروز روز خاطره هاست. اولین خاطره ای که تو ذهنت از من میاد و بهم بگو. که من بهش گفتم:

- یه بچه لوس و گریه او. البته توضیح دادم این خاطره مربوط به بچگیامونه.

بعد این پیامک رو برای چند نفر فرستادم و جوابای جالبی گرفتم که چندتاشونو اینجا می نویسم:

ارمغان (همکار و دوستم): یه مانتوی آبی نفتی. بعدشم ازت خوشم نیومد، چون فکر کردم فامیل جعفری هستی و از این به بعد میخوای جاسوسی کنی

الهام (دوست و هم کلاسی دوران راهنماییم): تو پرستو هستی!

آرزو (دوست همیشه ام و همکارم): وقتی به تو فکر میکنم خاطره ای جز احساسی که بهت دارم تو ذهنم نمیاد. یادم میاد که همیشه بات اینکه کلی خسته و گرفتار بودی و حتی اون وقتی که خودت مشکل داشتی، برام سنگ صبور بودی و همیشه یه جوری من رو سورپرایز کردی.

پگاه (مهربونترین خواهر دنیا): مهربونیت!

نیلوفر (نوه خاله ام و همکارم): پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست!

محمدامین (همکار سابقم): اول یه همکار مهربون، بعد یه خواهر مهربون، بعد یه مامان مهربون و دوباره یه خواهر مهربون

رویا (دختر زن داییم): یادِ روزهای خوبی که خیلی زود گذشت

عماد (همکارم): اولین چیزی که تو ذهنم میاد: خنده و چهره مهربون و خواهرانته

مهشید (دوستم): اون روز اولی که 4تایی رفته بودیم کافه هنر... یادته؟ خیلی خوش گذشت

لیلا (همکار سابقم و دوست همیشه ام): Godfather!

رعنا (همکار و دوستم): هنر!

فاطمه (هم کلاسی دوران دبیرستانم و دوست همیشه ام): 2 خرداد 1376 و رای به سید

نیکو (دوستم): اون روزی که تو  و ... مجبور کردم که کیک بخرید. چقدر خوب بود، یادش بخیر!

علی (همکار سابقم و داداش همیشه ام): مهربونیت! عاشقیت! کله شقیت و هنر!

بابای مهربونم: فقط چند ماه از تولدت گذشته بود که تو توچال به تله کابین بردیمت بالای کوه. هرکی میدیدت میگفت اینو چرا آوردین اینجا

....

خیلی برام جالب بود. یه سری خاطرات برام زنده شد که دوست داشتنی و حسرت برانگیز بود.

حالا شما اولین خاطره ای که از من تو ذهنتون میاد چیه؟


فردا....


فردا روز خوبی خواهد بود

این را صورت ماه به من می گوید...